این شعر هارا باید گذاشت در ِ کوزه و آبشان را خورد ،
وقتی هنوز عرضه ندارند ،
عاشقت کنند ..
:
چقدر ماندن و از بودن ها سرودن لذت دارد..
لذت دارد تمام دوربودن ها را به نگاهی پراندن ..
چقدر "تو" ماندن لذت دارد ..
و همانقدر هم حضورت را به رخ کشیدن ، لذت ...
...
...
...
می بینی ..
تو که هستی همه چیز لذیذ است ..
:
دوباره ، ستاره ، رو ابرا میباره
دوباره ، پرنده ، دلش بی قراره
نگاهِ ، سپیده ، عجب نوری داره
گمونم ، زمستون ، تب ِ دیگه داره
دلم ، پر کشیده ، تا قلب ِ حضورت
خدایا ، نباشه ، یه لحظه نبودت
من و تو، تو دنیا، بجز هم چی داریم؟
همه زندگیمون ، بره ، عشقو داریم.
به دنیا ، سپردم ، واسه روز عشقت
یه گل ،تک بیاره، به نازی چشمت
گلم ، سرخ و آبی ، بهشتم که باشه
نمیشه، تُو پاکی ، رقیب تو باشه ...
"happy valentine day"
:
مینویسم قصه ای از عشق یار ،
قصه ای از قلبهای بیقرار ،
بنده ای بود و جهانی نیست بود ،
جزخدای مهربان، ابلیس بود .
درسحرگاهی خدا، دلتنگ شد ،
بایکایک بنده اش، یکرنگ شد .
خواند انسان را به دیدار خودش ،
تابکاهد اندکی از غربتش .
موعد لبیک گفتن ها رسید ،
انقضای بی قراری سر رسید.
قلب ها سوی خدا یاری شدند ،
چشم ها سیراب و بارانی شدند .
عشقبازی های پاک آغاز شد ،
قلب شیطانک ،مکرر خاک شد .
بین آن عشقی که در افلاک بود ،
دیده ی غمدیده ای در آب بود .
مستی افلاک را وقتی بدید ،
باز هم در خلوتش حسرت چشید .
لعن بر فقر و نداری ها نمود ،
هستی اش را نذر درویشان نمود .
نیت پاکش به پاکی ها رسید ،
حسرت و آه و غمش از دل پرید.
روح فارغ شد ز جسم و کعبه دید ،
مهرَبانی خدا را عینه دید .
قصه ام شیرین و اینک سر رسید ،
جمله ی زاغان به سر منزل رسید .
:
مَن عَشَّقَ ... فَعَفَّ ... ثُمَّ ماتَ ... ماتَ شَهیداً .. ...
:
چه زیبا گفت خسرو شکیبایی ؛
" تازنده ای در برابر کسی که به خودت علاقمندش کردی مسئولی .
دربرابر غم هایش ، اشکهایش ، تنهایی اش...
اگر روزی فراموشش کردی ، دنیا به یادت خواهد آورد .. "
:
بنام خدای من و ماه و خورشید
خدایی که برمن گُلی چون تو بخشید
به وقت غم و غصه و ناخوشی ها
مرا میکِشی تا سرای خوشی ها
دلم میبری از دل اشک و آهم
بسوی خدا میدهدی تو نشانم
در عالم تو هستی دلیل ِ نگاهم *
تویی همدم لحظه های قرارم
نباشی وجودم به دنیا نباشد
بمان تا جهانم نگاه ِ تو باشد .
خدارا تشکرکه در روزگارم
توهستی ومن ذره ای کم ندارم
به دریا قسم حک شدی در خیالم
و آهسته میخوانمت در دل ِ ربنایم...
(*منظور از نگاه در اینجا نگه داشتن است.)
:
روزگاریست چیزی مینویسم بنام " شعر"
شعرکه نیست .بیشتر حرف است .
آخر میگویند شعر وزن میخواهد ،
من ندارم ...
یعنی نمیشود که بشود...
با دنیای واژگانم صادقم.
بی درد سرهای شاعری..
بی قافیه ، بی وزن ، بی همان تقطیع های لعنتی که دمار از روزگارم در آورده...
ساده است گفتن از بی وزنی اشعارم..
اما گوش کن... ... ...
صدایش رسا ست.
سنگینی حرفهایم آخر هر وزنی ست
دل به دنیایم بسپار
وزنش را خودت میسازی...
-U--/-U--/-U--/-U--
:
تو که رفتی از کنارم ،غم دنیا رو ندیدی
نمی گفتی بی حضورت ، دخترم چه ها کشیدی ؟!
تو برو تُو قلب خورشید ، پیش آغوش خدا باش
وقتی به خدا رسیدی ، فکر تنهایی ما باش
چشاتو ازهمه بستی ، تا ببندی غصه هاتو
فکر اینم تو نبودی ، که میگیری خنده هاتو
خدا جون اجازه میدی ، پیش تنهاییش بمونم ؟
غربت ستاره هارو ، به نگاهش بنشونم ؟؟
"چشمهایم امروز خاطراتی را ورق میزد ک روزگار با تمام نامردیش آنها را از من گرفت و هنوز در کمال ناباوری زنده بودن خاطراتم را لمس میکنم.
قدم به قدم ِ این مکان ، جایی که تو نفس میکشیدی در آن ،نمک بر زخم های نبودنت میزنند.
رفتن تو از این دنیا، حضورت را در کنارم بیشتر الزامی میکند.
و من امروز حرارت عشقت را با سردی روزگار چشیدم.هر چند دیر دیر شده است اما هنوز می ستایمش.
فقط...
دلم بی حد هوا خواه ِ هوایت شده است "
"روحت شاد " ...
:
به نام خدا
درجزیره ای زیبا شادی ، غم ، غرور و عشق باهم زندگی می کردند:
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت ، همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند؛
اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود…
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت؛
عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:
« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد!
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد..!
غم در نزدیکی عشق بود ، پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد ، اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید!!
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد!
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.
وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید:
« آن پیرمرد که بود؟
علم پاسخ داد: « زمان !
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:
« زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است»
: